خلاصه کتاب:
داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند. برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…
رمان عاشقم باش
به اتاقم رفتم تا لباسم را تعویض کنم بیشتر لباس هایم سوغاتی های لیلی و احسان بود که از کشور های اروپائی برایم آورده بودند. همه زیبا بودند اما من انها را مناسب مهمانی مادر نمی دانستم چون این مهمانی جنبه معنوی داشت و من برایش احترام خاصی قائل بودم، برای خواهرم فرقی نمی کرد چون خانواده شوهرش رفتاری اروپایی و اشرافی داشتند اما من هنوز بچه جنوب شهر بودم و راضی نمی شدم هر لباسی را در این مهمانی به تن کنم.
خلاصه کتاب:
کنار خیابان ایستاده بودم و با نفرت به سرنشینان اتومبیل های گذری نگاه می کردم حال و روزم چیزی فراتر از افتضاح بود… عصبانی بود، شوکه و متعجب، غمگین و آشفته هم و شاید حتی دلتنگ! لب هایم را محکم روی هم فشار می دادم که اشکم جاری نشود که آنوقت جمع کردنش دیگر با کرام الکاتبین بود... همچنان نگاه پر از انزجارم را به رانندگان ماشین هایی که بیخبر از همه جا از مقابلم می گذشتند دوخته بودم…
خلاصه کتاب:
برفین دختری که تنها با پدرش زندگی میکنه عاشق و شیدای پسر عموش آذرخش هست که نشون شده هم دیگه هستند. اما آذرخش علاقهی چندانی به برفین نداره. اما کم کم جذابیت های برفین به چشمش میاد و…
خلاصه کتاب:
داستان راجع به دختری به اسم گلساست که تنها بامادرش زندگی می کنه دختری زیبا وجذاب که اسیر بابک میشه ولی دخترقصه ما بخاطر مریضی مادرش مجبوربه ترک کشورش میشه و در اونجا به عشق زندگیش می رسه …
خلاصه کتاب:
به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم... هیچوقت نداشتم ...ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم...ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم ...آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم... کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود... کسی که خودش اومده بود تو زندگیم ،خودش زندگیم رو تغییر داده بود و خودش از زندگیم رفته بود... من اصلا اهل این صحبتا نبودم... سرم گرم زندگیم بود... با تنهایی خودم عشق می کردم... ولی خب می دونید هیچ اتفاقی، اتفاقی نمی افته!
خلاصه کتاب:
صدای شلیک رعد و برق و طوفانی که می خواست تنه ی درختان را از جای بکند بر رعب و وحشت من می افزود. هوای نسبتا سرد پاییزی در کوچه های تاریک شب، ترسم را بیشتر می کرد. نزدیک در خانه ی طلایی رنگ می شوم. و انگشتم را روی زنگ خانه می گذارم. ولی تاریکی کوچه ها و نشنیدن صدایی زنگ حکایت از قطع برق دارد. کلافه تلفن همراهم را از کیفم خارج می کنم و شماره ی کامران را می گیرم. تلفن همراهم را نزدیک گوشم می آورم و با صدای رعد و برقی که دلم را می لرزاند سرم را درون شانه هایم پنهان می کنم.
خلاصه کتاب:
آهوا دختر جوانی است که با عنوان لیدر یک تیم برای بازی همیشه حاضر است. اعضای بینام و نشان تیم همراه او ناخواسته گرفتار مشکلات یکدیگر میشوند. تضاد ادیان آنها برای جامعه اگر چه ناخوشایند است و برخورد های اشتباهی در پیش دارد. اما همه آنها زیر سایه هویت های دیگری زندگی میکنند و نیمه واقعی خود را از مردم پنهان میکنند. با جبر یک تصادف بر حسب اتفاق آروکو مرد جوانی است که حکم بازی را تغییر داده و ناخواسته مسیر زندگی گروه اوتاکو عوض میشود اما این همهی داستان نیست….
خلاصه کتاب:
سال ها گذشت. سال هایی که بدور از نظام در تنهایی و غم سپری شد. اما هنگامه قول داده بود تا ایستادگی کنه و به خودش و دیگران ثابت کرد از هیچ به همه چیز رسیدن یعنی چه. حالا بعد از سال ها دوباره نمی توانست نسبت به او یگانه عشقش که در حال نابودیست بی تفاوت باشه. حلقه ی مهری که هنوز گسسته نشده او را وادار به ملاقات نظام می کرد. تصمیم گرفت راهی شیراز شود. همه کارها توسط وکیلش انجام شده بود، فقط مانده بود ملاقات او با نظام و سهامداران اصلیه شرکت تا بتواند شرکت و زندگیه نظام دشتی را از نابودی نجات دهد...
خلاصه کتاب:
باران دختریست که پنج ساله از پدرش دوره بخاطر موارد امنیتی که خودش در مورد آن چیزی نمی داند. پدرو مادرش ده سال پیش از هم جدا شده و مادرش به شهر زندگی خودش بازگشته بود. با دیده شدن باران توسط مردی که پدرش از آن هراس دارد، پدرش او را به تهران بر می گرداند تا زیر نظر خودش باشد . اما حوادث زیادی از همین جای رمان شکل می گیره که باران از پدرش جدا می شود و دشمن پدرش توسط باران او را تهدید می کند…
رمان ساقه های رقصان
درمانده و خسته از روزگار راھی خانه شد. سه روز تمام در بیمارستان ماندن تمام رمقش را کشیده بود. باید برای فردا تجدید قوا می کرد. دلش کمی آرامش می خواست… از دنیا و خدای خودش ھمین یک چیز را طلبکار بود. وارد خانه که شد دم در زانو زد. جانی برای حرکت بیشتر نداشت. ھمانجا روی زمین مانند جنین در خود جمع شد. این خانه ھم ھوای نفس ھای بی بی را کم داشت. دیگر مانند گذشته احساس خوبی نداشت. نبودش در خانه غم سنگینی را روی شانه هایش ھوار کرده بود.
صدای زنگ تلفن سکوت سرد خانه را شکست. بی رمق تر از آن بود که به خود زحمت جواب دادن را بدھد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دیگر ھیچ کس را نداشت تا برایش مهم باشد. ھمان طور که او برای کسی ارزش نداشت. در آن سه روز افکار گوناگونی به مغزش ھجوم آورده بود. بعد از انجام کارھایش باید به کارھایی که اھدافش در آن ھا
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رشت بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.