دانلود رمان برگریزان از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …
خلاصه رمان برگریزان
رضایت بده بیاد بیرون البته که یک سوم پولشم نمیشه حتی از شرکتی که کار میکردم اومدم بیرون حتی کارم ندارم نمی دونم چیکار کنم دیگه. با رسیدن دم خونه ماشین نگه داشت ازش تشکر کردم. دستمو رو دستگیره ماشین بود که پیاده شم. فرهاد: این کارت شرکت منه بگیرین فردا بیاین شاید بشه ی کارایی کرد. ترانه: با خوشحالی چشامو رو هم گزاشتمو و باز کردم وای راس می گین؟ باورم نمیشه واقعا ممنون اقا فرهاد.
فرهاد: خواهش میکنم. ترانه: بفرمایید بریم خونه ی چایی قهوه ای چیزی در خدمت باشم. فرهاد: ممنون باید برم فردا می بنمتون. ترانه: در خونه رو که باز کردم رفتم سمت پذیرایی و خودمو ولو کردم رو تخت. جیغ کشیدم از خوشحالی همه چیز داشت خوب پیش میرفت همینجور هیجانی گوشیم زنگ خورد ی نگاه انداختم ب صفحه گوشی مرجان بود. مرجان: چیشد دختر شیری یا روباه ؟؟ ترانه: شیرم اونم چ جور شیری خخخخخ…مرجان: خوبه خوبه خوب خودتو بهم نشون دادی. چی گفت ؟؟
ترانه: هی چی گفت فردا برا استخدام برم شرکتش. مرجان: عالی میشه اینجوری… بهتره زرنگ باشی…چون جلو چشمشی میتونی عاشقش کنی. فرهاد: مشغول نگاه انداختن به پرونده ها بودم که چند تقه به در خورد چند لحظه مکث کردمو و بفرمایین تو… اقای رستگار ببخشید گویا این خانوم از قبل با خودتون هماهنگ کردن قرار داشتن. نگاهم به ترانه افتاد که پشت سر منشیم وایستاده بود. فرهاد: اره شما بفرمایید به کارتون برسین بگین بیان داخل ایشون…