دانلود رمان مردم این شهر حسودند از نیلوفر قنبری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام او که هجران و شبِ فرقت را یار بود. میروم از این شهر، میگریزم از خاطراتی که طعم قهوههای تلخ دست نخورده میدهند. گم میشوم در هیاهوی شهری که کوچه به کوچهاش به نام توست. میخواهم بمانم و بهانه کنم تو را اما میگریم برای آخرین بهانه ات برای نماندن که نمیشود، نمیرسیم ما به هم… که شاید مردم این شهر حسودند…
خلاصه رمان مردم این شهر حسودند
دستش میلرزد و نیمی از قندهای توی قندان کریستال کف آشپزخانه می ریزد .تند تند با حرص قندها را با دمپایی زیر کابینت شوت می کند. نیمی از استکان های بلوری را پر از چای کرده. سیر شماور را باز می کند و ناشیانه دستش زیر آب جوش می سوزد. پیچ سماور را میبندد و می خواهد جیغ بزند که آی سوختم اما یادش می افتد آدم آن بیرون نشسته اند تا او چای ببرد. یاد حرف میترا، مادر حامد می افتد مادرش گفته بود برود چای بریزد با عشوه لبخند زده بود: “به به این چای خوردن داره ها! چای عروس دم “.
چینی به بینی می اندازد و فکر می کند این از طرز حرف زدنش و آن هم از مدل لباس پوشیدنش. کسی توی ذهنش فریاد میزند: “لباس پوشیدن میترا به تو آخه؟ دوست داره اونجوری لباس بپوشه. تو دردت چه میتراس؟ نه آخه دردت میتراس؟” بار اول که آمده بودند خواستگاری، بابا یاسرش از دیدن تیپ اجق وجق میترا حسابی سرخ و سفید کرده بود و بعد از رفتنشان گفته بود: “اینا به درد ما نمیخورن دخترم” خیالش راحت شده بود اما نفهمید چطور یک هفته بعد دوباره سرو کله شان آن طرف ها پیدا شد و این برو و بیا
شش ماه طول کشید و عاقبت حامد با آن زبان چرب و نرمش یاسر را راضی کرد. دوباره شروع می کند به ریختن چای و در عجب است چطور پدرش با آن مسلک و کیا و بیایش پذیرفته با چنان خانواده ای وصلت کنند. اخلاق دیکتاتوری اش به کنار، حاج یاسر معتمد محل و ریش سفید مسجد محله شان، اخلاق مذهبی اش به هیچ عنوان با خانواده ی حامد جور نبود. نمی داند شاید حامد مهره ی مار دارد که پدرش یک حامد می گوید و صد تا حامد از بغلش در می آید دیگر. هیج عیبی هم ندارد که اهل نماز و این جور چیزها هم نیست…