دانلود رمان بار دیگر شهری که دوست میداشتم از نادر ابراهیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان عاشقی پسر مردی کشاورز است که سخت دلباخته دختر خان شده است و هنگامی این داستان را روایت می کند که عشقش (هلیا) پس از گذر روزها از فرارشان از شهری که در آن کودکی خود را به دست جوانی سپرده بودند، او را تنها رها کرده و به خانه بازگشته بود. مرد عاشق به شهری باز می گردد که روزگاری به خاطر عشقش از آن گریخته بود و از آن طرد شده بود.به شهری که دوستش می داشت… و می گوید هیچ عشقی ماندگارتر از عشق به خاک نیست…
خلاصه رمان بار دیگر شهری که دوست میداشتم
بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچکس از خیابان خالی کنار خانهی تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رویای عابری را که از آن سوی باغهای نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالی ست هلیا. گلهای سرخ میخک، مهمان رومیزی طلایی رنگ اتاق تو هستند اما گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جست و جوی پارههای یک رویا ذهن فرسودهاش را میکاود.
قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشست و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپید صبح بیدار مینشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر پارههای تصورش را نمییابد و به خود میگوید که به همه چیز میشود اندیشید، و سگها را نفرین میکند. نفرین پیامآور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر… هلیا بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت. تو بیدار مینشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد. زیرا که نفرین بی ریاترین پیامآور درماندگی ست.
شبهای اندوه بار تو از من و تصویر پروانهها خالی ست. ملخهای سبزرنگ به تصرف بوتههای پنبه آمده بودند. صدای آبهای به زهر آلوده ای را میشنوم که در هوا گرد میشوند و به روی بوتهها مینشینند. ملخهای سبز رنگ، کنار پنبهها، بر خاک انباشته شدهاند. بلوچها میخندند. دیر است برای بازگشتن، برای خواندنِ تصنیفهای کوچه و بازار برای بوییدن کودکانهی گلها… هلیا، برای خندیدن، زمانی ست بیحصار و گریزا. آیا هنوز میانگاری که من از پای پنجرهات خواهم گذشت؟…